سربازهای کوچک «حاج قاسم»
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۶۳۸۶۳۵۰
غزل پرسید:« مامان داره بچههه رو میزنه؟ گفتم آره. داعشه. آدم بَدهان.گفت بریم نجاتش بدیم. گفتم حاج قاسم قبلاً نجاتش داده»
گروه خانواده: صبح جمعه بود که خبر خانه به خانه گشت. کوچه به کوچه بهت شد و شهر به شهر اشک. خیلیها در دقایق و ساعات اولیه منتظر تکذیب بودند. منتظر خبری که بگوید به ما اطلاعات غلط دادند و او زنده است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
مادر و پدرانی که سالهای انقلاب و ترورهای کور و بعد از آن سالهای جنگ و شهادت را یادشان بود با چشمهای اشکبار خاطرات روزهای غمگین دیروز را مرور کردند. اما پدرها و مادرهای جوان، این روزها یک چشمشان اشک بود یک چشمشان به نگاههای پرسشگر فرزندان خردسالشان. چرا گریه میکنی؟ چه کسی شهید شده؟ شهید یعنی چه؟ و.... هزاران سوال دیگر که نیاز بود پاسخ درستی به آن داده بشود. صبح جمعه 13دی ماه سال 98، روزی بود که مادران و پدران باید در میانه اشک و بغض بذر تربیتی را میکاشتند که 63سال پیش، مادر سپهبد شهید قاسم سلیمانی کاشته بود.
در این گزارش چند روایت از رویارویی والدین با سوالات بچهها درباره شهادت سردار سلیمانی و تلاش آنها برای نشان دادن اسم و راه سردار به بچهها جمعآوری شده است.
چرا باید بگوییم مرگ بر آمریکا ؟
فاطمه کیا در ابتدا در توییتر درباره واکنش دختر خردسالش به خبر شهادت سپهبد سلیمانی با هشتگ «ما عزیر از دست دادهایم» نوشت: «زهرا بدو اومده میگه مامان گریه نکن، اون اون آقاهه شهید نشده. داره تو تلویزیون حرف میزنه.»
او در یک توییت دیگر نوشت: «نسل بعدی اگه ندونه چرا باید از آمریکا متنفر باشیم، از کمکاری من و توئه. با این بغضهایی که تو گلومونه، با این نفرتهایی که از آمریکا و اسرائیل تو قلبمونه، بچههامونو بزرگ میکنیم.»
زهرا صبور در توییت کوتاه و با هشتگ «انتقام سخت» نوشت: «ولی ترامپ به دهه نودی هامون یاد داد چرا باید بگن مرگ بر امریکا»
سربازهای کوچک حاج قاسم
آباندخت سیفی برای عکسی از پسرش که به لباس فرم مدرسه عکس حاج قاسم را سنجاق کرده است نوشت: « ما عکس تو را به کوی و میدان زدهایم/ تصویر تو را به پرده جان زدهایم/ در صفحه قاموس لغت بعد از تو/ بر معنی عشق خط بطلان زدهایم.
این کاربر در توییت دیگری نوشت: « تلویزیون داشت مستند نشون میداد درمورد مدافعان حرم و حشدالشعبی و داعش. یه تصویر نشون داد که داعشیا دست یه بچه رو کشیده بودن و میزدنش. غزل پرسید مامان داره بچههه رو میزنه؟ گفتم آره. داعشه. آدم بدی هستن.گفت بریم نجاتش بدیم. گفتم حاج قاسم قبلاً نجاتش داده»
حامد عسکری، شاعر و نویسنده نیز یک نقاشی از پسر خردسالش به اشتراک گذاشت و از زبان او نوشت: « الو بابا سلام عکس #حاجقاسم رو کشیدم میگم مامان بفرسته برات تو روزنامهتون چاپ کنی. من: اشک اشک اشک»
دشمن بدونه لالایی بچههای ما، قصه نابودی آمریکا و اسرائیله.»فاطمه محبی هم با هشتگ انتقام سخت نوشت: « امشب قصه شهادت سردار سلیمانی رو برای بچهها گفتم. دخترم پرسید: حالا دیگه سرباز نداریم؟ گفتم ایران پر از سربازه. پسر 4سالهام گفت: تازه ما 4تا هم هستیم.
مرضیه ابراهیمی در اینستاگرام نقاشی از دخترش منتشر کرد و نوشت: « این نقاشی رو دختر چهارساله من کشیده. گفن سرباز خدا رو کشیدم همون که براش گریه میکنی. گفت تو تلویزیون همش روی خاکها راه میرفت براش خاک کشیدم.
راضیه شرفی نیز در اینستاگرام یک متن منتشر کرد: « اصولا روز جمعه روز گردش و شادی ما با بچههایت. اما امان از این جمعه. بچهها از صبح که دیدن مشکی پوشیدم و هرچند دقیقه یک بار چشمام از اشک پر و خالی میشه، طفلیها دمغ شدن.
بعدازظهر دیدم بوی سوختنی از اتاقمون میاد. سروصداشونم نمیاد. تا درو باز کردم دیدم رو تخت نشستن برق رو خاموش کردن شمع روشن کردن. ساجده میگه مامان شام غریبان گرقتیم. دوباره چشمام پر از اشک شد. میگه مامان ببین با تسبیح پرچم ایران درست کردیم.»
درس مقاومت در مدارس
جواد جلالی عکسهایی از یک دبیرستان پسرانه که دسته عزاداری حماسی برگزار کردهاند منتشر کرده و نوشته است: « امروز بچههای دبیرستانمون، بعد از جلسه امتحان، دسته حماسی_عزاداری در شهادت حاج قاسم سلیمانی راه انداختند، خدا خیرتون بده، فداتون بشم، خدا توفیق شهادت به همهمان بده انشاالله.
محمدمهدی حاجیپروانه، خبرنگار؛ در حساب توییترش نوشت: « گفت: بچهها رو دوشنبه با خودمون ببریم. باید ببینن یه قهرمان رو چه جوری باید بدرقه کرد. گفتم: خیلی دوست دارم. ولی کلاس شون... گفت: کلاس درس بهتر از تشییع؟!
یک معلم هم استوری از نقاشی دانشآموزش منتشر کرده است. در این نقاشی سردار سلیمانی میان گلها کشیده شده و دانشآموز روی برگهاش نوشته: سردار ترسو نبود.
معلم دیگری هم در استوریاش نوشت: « قصه امروز رو بچهها خودشون میگفتن. جملهها را خودشون کامل می میکردن. و من پشیمون از اینکه چرا فکر میکردم چون کلاس اولن این چیزها رو نمیفهمن و هیچی نمیگفتم بهشون. از امروز قرار با قهرمانهای بیشتری آشنا بشن. به زبون خودشون.
مونا اسکندری عکسی با انتشار عکسی از پسرش با سربند« یامهدی ادرکنی» نوشت: « حالمان بد است. اما اگر قرار است سلیمانیها تربیت کنیم باید مثل سردار، دل بزرگی داشته باشیم و غمهایمان را سو و جهت بدهیم و دشمن را نشانه بگیریم. محمد امروز با لباس رزم به مدرسه رفت.»
انتهای پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: حاج قاسم سرباز شهید قاسم سلیمانی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۶۳۸۶۳۵۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت دختران حاج قاسم از اصفهان تا خانه پدری
ما دختران و مادران اصفهانی برای این انقلاب و سردمدارانش میخواهیم غوغا به پا کنیم، میخواهیم به دشمنان بگوییم که از شهادت هراس نداریم و برای رسیدن به آن هرکاری میکنیم؛ بهتر است اینطور بگویم که به کرمان رفتیم تا به دشمنان ثابت کنیم امنیت کشور ما با کارهای شما به خطر نمیافتد.
به گزارش خبرگزاری ایمنا، ما دختران و مادران اصفهانی برای این انقلاب و سردمدارانش میخواهیم غوغا به پا کنیم، میخواهیم به دشمنان بگوییم که از شهادت هراس نداریم و برای رسیدن به آن هرکاری میکنیم؛ بهتر است اینطور بگویم که به کرمان رفتیم تا به دشمنان ثابت کنیم امنیت کشور ما با دو تا بمب به خطر نمیافتد؛ تا زمانی که ما نوجوانان و جوانان به همراه مادران غیورمان در میدان هستیم، نمیگذاریم به وجبی از این خاک نگاهی چپ بیفتد.
زیارت کرمان پر از برکت و همراه با خاطرات خوش معنوی و زمانی برای همدلی است؛ در این هنگام آموختم که جز گفتن شکر در مواقع سختی چیزی بر زبانم جاری نباشد چراکه ما دختران حاج قاسم و پای کار این مکتب هستیم؛ سفرمان را از بهشت روی زمین اصفهان یعنی گلستان شهدا آغاز کردیم؛ ساعاتی پیش از حرکت همه با کوله پشتیهای سبک اربعینی یکی یکی در خیمه جمع شدیم، بر سر مزار شهدای عزیزمان شهید زاهدی، خرازی، کاظمی و هم رزمانشان رفتیم و اذن رفتن خواستیم.
ساعت موعد فرا رسید و به سوی مقصد راهی شدیم؛ در طی مسیر با سربندهای یازهرا (س)، لبیک یا خامنهای، یا علیاصغر و عکسهایی از شهیدان خرازی، همت، زینالدین، کاظمی و… را به شیشه اتوبوس زدیم تا وجود آنها را کنار خودمان و در طول مسیر حس کنیم؛ کتاب میخواندیم، با همسفریها درمورد شهدا، مکتب حاج قاسم، آرمان کشور و مواردی مختلفی صحبت میکردیم و سعی داشتیم بهتر به معنویات خود بپردازیم.
پنجشنبه صبح برای اقامه نماز جماعت بیدار شدیم، عجب صحنهای بود و چه جمعیتی از استان اصفهان آمده بود، بیش از چهل اتوبوس و این لحظات آماده میشدیم برای آن اجتماع پرشور؛ چفیهها را سر میکردیم و یکی یکی با نظم خاصی کنار هم و پشتسر هم مینشستیم. خادمان پرچمهایی با شعار «فلسطین کلید رمزآلود فرج است» و عکس زیبا حاج قاسم را به دستمان میدادند تا در مراسم با افتخار آن را دست گرفته و بالا ببریم.
همه جمع شدیم و معرکه بزرگ و حماسی مادر دختری در مصلی کرمان طنین گرفت؛ همه باهم یک صدا شعار میدادیم و میگفتیم: «حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست، وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد و…» عجب صحنهای بود، چقدر دلنشین و پرغرور بود؛ آری باید بگویم که مردم و زنان میهن من چنین دلاوران غیوری هستند که همچون زینب کبری نمیگذارند علم این امت و ملت زمین بماند و خود به دل معرکه میزنند.
آرام آرم باید برای رفتن به بیت آماده میشدیم؛ بار خود را سبک کردیم، برای بغل دستی خود به یاد شهدا و با مداحی «حسین حسین میگیم میرویم کربلا» سربند برای هم بستیم، علم یا زهرا، یا مهدی و… را به دست گرفتیم، مداحی در باند پخش شد و پیادهروی ما از مصلی تا بیت آغاز شد؛ عجب قاب دشمن سوزی بود، عجب اتحادی بینمان موج میزد؛ چه مسیری را طی کردیم تا رسیدیم به بیت؛ آسمان اشک شوق میریخت، خیابانها بوی خاک و گل گرفته بودند، جمعیت دو هزار نفره ما ازدحامی را به وجود آورده بود که جای سوزن انداختن نداشت...
به بیتالزهرا (س) رسیدیم، جایی که حاج قاسم آن را به عشق حضرت فاطمه ساخت و در آن برای پرورش امت و اسلام، مراسم و فعالیتهای مختلفی را انجام میداد؛ چه جایی بود، چه معنویتی داشت، چه حس و حالی در آن نهفته بود، گویا به چند مکان به طور همزمان سفر کرده بودم… از گلیم پهن شده آبی رنگ زیبا که وصف حال دیدارهای رهبری را داشت گرفته تا فرش حرم امام حسین، حضرت زینب و ضریح قدیمی حضرت رقیه که اطراف تابوت حاج قاسم، همرزمش و شهید گمنام قرار گرفته بود.
پس از گذشت ساعاتی در این بیت نورانی، نوبت به نقطه متفاوت سفر میرسد؛ قرارمان ساعت عاشقی ۱:۲۰ در گلزار شهدای کرمان بود؛ همه اتوبوسها آرام آرام رسیدیم که در بدو ورود توفیق دیدار شهید گمنام ۱۹ ساله نصیبمان شد؛ چه مهمانیای بود آن شب… جوانی گمنام و هم سن و سال ما به استقبالمان آمده بود و چه لحظهای از این زیباتر؟!ته دلم میگفتم «حاجی خوب بلده از دختراش استقبال کنه! شکلات، شیرینی پنجرهای، کیک، چایی و…؛ الحمدلله که چنین پدری دلسوز و مهربانی داریم.»
در بین برنامهها یادی کردیم از دختر کوچولویی که به گلزار شهدا رفته بود تا شکلات پخش کند و برای سردار هم شکلات برد و سردار شکلات را با دستان خود در دهان نگین گذاشت؛ آری آن شب نگین هم میزبان ما بود و چقدر گریه کردیم با گریههایش و چه خاطراتی مرور شد...
دقایقی بر سر مزار رفتیم و خوب درد و دل این روزهایمان را برای حاجی گفتیم، عاقبت بخیری خواستیم، توفیق شهادت و…. پس از زیارت مزار او، نوبت به زائرانش رسید و همه ما بهدنبال مزار دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی میگشتیم؛ مزاری که خیلی بزرگ نبود، حوالی قد و قواره یک دختر نحیف ۱.۵، ۲ ساله؛ چه صحنهای بود، چقدر دردناک بود، فکر من پیش آن مردی بود که کل خانوادهاش را در یک روز از دست داده و در آن لحظات ما بودیم که با دلی جا مانده در گلزار شهدا کرمان راه افتادیم و به اصفهان آمدیم…
کد خبر 750958